صوفی محمد هروی

صوفی محمد هروی

شمارهٔ ۲۳

۱

دل برد از من آن پسر پیرهن کبود

گر جان نرفت در پی او، آن دگر که بود

۲

رفت آن نگار و گریه فزون است هر زمان

چون رفت عمر، اشک ندامت بگو چه سود

۳

هر جا سرود عشق تو گویند عاشقان

از چشمه سار دیده من می رود درود

۴

در سینه جای کرد چو جان در بدن مقیم

هر ناوکی که بر دل مجروح من گشود

۵

عاشق به جور بر نتوانست داشت دل

هر چند خویش را به جفای تو آزمود

۶

آیینه دلم شده از زنگ غم سیاه

جز باده کی توان ز دل آن زنگ را زدود

۷

آن دم به عشق دست در آغوش داشتم

کادم هنوز در عدم آباد خفته بود

۸

در چنگ غم فتاده، چه سازد، عجیب نیست

صوفی مستمند بنالد اگر چو عود

تصاویر و صوت

نظرات