
صوفی محمد هروی
شمارهٔ ۴۴
۱
عید صیام آمد، موسم نوبهار هم
وصل نگار باید و باده خوشگوار هم
۲
یار سپاه غمزه را چون به در آرد از حجاب
لشکر صد پیاده را بشکند و سوار هم
۳
چشم تو کشت خلق را، رحم کن ای نگار من
ورچه وفا نمی کنی ظلم روا مدار هم
۴
روز شمار بندگان دلبر شوخ دیده ام
از کرم این شکسته را بنده خود شمار هم
۵
زلف و رخ تو برد وه در شب و روز ای صنم
خواب ز دیده من و از دل و جان قرار هم
۶
نالم از آن که این زمان هست من شکسته را
سینه جراحت از غم و دیده اشکبار هم
۷
ای دل اگر تو عاقلی رغم همه منازعان
باده به چنگ آور و ساقی گلعذار هم
۸
غیر خیال او مرا نیست به کنج صومعه
در سر و کار عشق شد حاصل کار و بار هم
۹
صوفی مستمند را آمده پیش، چون کند
پیری و عشق و مفلسی محنت روزگار هم
نظرات