
صوفی محمد هروی
شمارهٔ ۴۵
۱
دارم دلی شکسته و جان فگار هم
در سر خیال باده و سودای یار هم
۲
از وی جدا فکند مرا چرخ دون نواز
چون او نساخت آه به من روزگار هم
۳
خواهی چو یار را، به جفای رقیب ساز
با وصل گل خوش است جفاهای خار هم
۴
ما را ز دار بیم چرا می کند حسود
گر پای دارد او چه غم از پای دار هم
۵
افلاس و عاشقی و جفای زمانه باز
افزود این همه به جفای نگار هم
۶
عشق تو سرنوشت قضا بود این قدر
تقدیر کرده بود مرا کردگار هم
۷
صوفی به صد زبان غم خود گر بیان کند
حقا یکی نگفته بود از هزار هم
نظرات