
طبیب اصفهانی
شمارهٔ ۵۴
۱
مرا بتیست که دلها ازین ستم شکند
که عهد بندد و بی موجبی بهم شکند
۲
براه عشق توام کاش هر کجا خاری است
گهی بدیده خلد گاه بر قدم شکند
۳
فتاده ام چو بدامت خدای را صیاد
روامدار که بال و پرم بهم شکند
۴
بساغر دل پرخون ما چه خواهد کرد
کسی که جام جمش گردهی بهم شکند
۵
ببزم خاص مخوان غیر را که می ترسم
از آن ستم دل خاصان محترم شکند
۶
چمن نگر که زمانش نمیکشد تا شام
گلی که طرف کله را به صبحدم شکند
۷
وصال گاه بگاهم بدل چه خواهد کرد
چنین که از ستم هجر دمبدم شکند
۸
طبیب جز دل افسرده ات که پرخون است
کسی ندیده سفالی که جام جم شکند
نظرات