
ترکی شیرازی
شمارهٔ ۴۳ - صفای صبح
۱
جان زنده می شود ز دم جان فزای صبح
گویی دم مسیح بود در هوای صبح
۲
صبح است و خیز تا سوی میخانه رو کنیم
زان پیش کافتاب رسد از قفای صبح
۳
دانی که شب چراست به دینگونه قیرگون
گویا سیه کرده ببر، در عزای صبح
۴
دیدی که حقه باز شب تار را چسان
رسوا نمود خندهٔ دندان نمای صبح
۵
آن کس که خفته از سر شب، تا طلوع شمس
آگه کجا بود ز هوا و صفای صبح
۶
کس قدر صبح را نشناسد چو شب نشین
شب خفته تا به صبح، چه داند بهای صبح
۷
عاشق که زلف یار، به دستش فتد شبی
حاشا که انتظار کشد از یرای صبح
۸
خاک وجود، آتش دوزخ دهد به باد
آن آب چشم نیم شب و، ناله های صبح
۹
«ترکی» به کیمیا اگرت میل و رغبت است
آن کیمیا نماز شب است و، دعای صبح
نظرات