
واعظ قزوینی
شمارهٔ ۱۱۸
۱
درا بخاطرم ای خرمی، که جا اینجاست
کجا روی چو غم دلستان ما اینجاست؟
۲
ببزم یار، زخود هم نمیتوانم رفت
شکیب خسته دلان در فراق تا اینجاست
۳
چرا ز عارض چون گل نقاب نگشایی
ترا گمان که مگر عقل و هوش ما اینجاست؟
۴
کند شکست، ز هر استخوان من فریاد
به سوی درد که: سرکوچه بلا اینجاست
۵
به کاینات دل خویش را یکی کردیم
بهر دلی که رود درد یار ما، اینجاست
۶
زمانه با خم ابروی قامت پیران
بسوی خاک اشارت کند، که جا اینجاست
۷
حواله اش ز در خود مکن به جای دگر
که خاک واعظ مسکین بینوا اینجاست!
نظرات