
واعظ قزوینی
شمارهٔ ۱۲۳
۱
هر قدر نیکی بود پوشیده تر، نیکوتر است
پا نهاد از جاده چون بیرون، زن بی چادر است
۲
دور نبود جنگجو سازد غرور زر ترا
غنچه با مشت گره، پیوسته از مشتی زر است
۳
نقص شاهان نیست خود کار جهان بردن براه
در حقیقت بادبان هم پای کشتی، هم سراست
۴
زنگ غفلت، کی شود پاک از دل چون آهنت
کار تو چون زنگ آهن، روز و شب خواب و خور است
۵
مرده ای دل مگذر از لوح مزار رفتگان
کاین زبانها جمله گویایند و، گوش ما کراست
۶
خشک کن در آفتاب توبه، ای دل دامنی
کآتش افروز جزا، در حشر دامان تراست
۷
دیده گریان دهد کام تو در دریای شب
صید ماهی دام را از همت چشم تراست
۸
در کلامم گر بندرت خامیی باشد، چه باک؟
میوه این باغ واعظ، تا به آخر نوبر است
نظرات