واعظ قزوینی

واعظ قزوینی

شمارهٔ ۱۷

۱

چو دست سائلان نبود گلی دامان وسعت را

به از ریزش نباشد آبشاری کوه همت را

۲

ز بس گشتند صاحب جوهران در خاک ناپیدا

جواهر سرمه شد گیتی سراسر چشم عبرت را

۳

ز کشکول گدایی فارغ است آنکس که قانع شد

بکشتی نیست حاجت آب باریک قناعت را

۴

رسد بر اهل ایمان بیشتر آزار در دنیا

گزندی نیست از دندان جز انگشت شهادت را

۵

ز تندی سیل بهتر میکند جا در دل دریا

گشاید جرمم از کثرت بخود آغوش رحمت را

۶

ز بیم کرده های خود به دل کوه غمی دارم

که بتوان از فرازش دید صحرای قیامت را

۷

به دنیا دوختی چشم طمع زانسان که یک ساعت

نخواهی دید دیگر بعد از این روی فراغت را

۸

به نیروی ضعیفان تکیه بر دولت توان کردن

که هر دست دعا یک پایه باشد تخت دولت را

۹

به غیر از داغ دل نقدی ندارد کیسه عمرت

چرا بااین تهیدستی دهی از دست فرصت را

۱۰

ز بس بهر طمع با سر دویدی بر در دونان

ز کفش خویش کردی کهنه تر دستار عزت را

۱۱

ز فیض گوشه گیری زان نمیگویم سخن واعظ

که می ترسم ز من گیرند یاران کنج عزلت را

تصاویر و صوت

نظرات