
واعظ قزوینی
شمارهٔ ۲۲۵
۱
نه من نمیروم آن شوخ را ببر گستاخ
که هم نمیرود از من باو خبر گستاخ
۲
کجا ز حال دلم با خبر شود شوخی
که ناله ام نکند در دلش اثر گستاخ
۳
ز سجده در او سرفراز تا شده است
نمیزنم ز غمش دست خود بسر گستاخ
۴
از آن زمان که قدمگاه خاک درگه اوست
سرشک پا نگذارد بچشم تر گستاخ
۵
بخاطری که تویی، چون بخویش باز آید؟
به پیش یاد تو دل نیست این قدر گستاخ
۶
ز جعد زلف تو هر تار موی در تابی است
ز شرم اینکه گذشت از بر کمر گستاخ
۷
شده است از غم او تا فضای هستی پر
ز سنگ پا نگذارد برون شرر گستاخ
۸
نه آنچنان دل واعظ دلیر و بی ادب است
که باغم تو کند دست در کمر گستاخ؟
نظرات