واعظ قزوینی

واعظ قزوینی

شمارهٔ ۴۲۱

۱

نگین خاتم دلهاست در دندانش

چکیده جگر خون ماست مرجانش

۲

کنند کسب جفا، عضو عضو او از هم

نگاه کرده بابرو خمیده مژگانش

۳

بخود همیشه کمانش کشیده میخواهم

ز رشک اینکه مبادا رود بقربانش

۴

از آن چو زلف سیاهش بخود می پیچم

که دست طره چرا میرسد بدامانش؟!

۵

ز سبز گشتن پشت لبش، منال ای دل

که بوده است چنین سرنوشت مرجانش

۶

کشیده خنجر بیداد و، من ازین ترسم

که دست خون شهیدی رسد بدامانش

۷

نه لایق است دگر حرف عشق واعظ را

که اشک و آه بود خال و زلف جانانش!

تصاویر و صوت

نظرات