
واعظ قزوینی
شمارهٔ ۵۵
۱
غمی در دل کند ماتم سرا صحرا و گلشن را
غبار دیده شام تیره سازد روز روشن را
۲
ز خرج مال ای منعم، کسی نقصان نمی بیند
جوی بر باد دادن، کم نسازد قدر خرمن را
۳
گداز سنگ آهن را، در آتش دیدم و گفتم
سزای آنکه چون جان در بغل پرورده دشمن را
۴
دل بینا براه معرفت، چشمی نمی خواهد
به عینک احتیاجی نیست هرگز چشم روشن را
۵
به تندی یار باید کرد نرمی را بهر کاری
نیاید کارها بی رشته هرگز راست سوزن را
۶
درشتی چون کند ناکس، سر تسلیم پیش افگن
بسر دزدیدنی، از خویش، رد کن سنگ دشمن را
۷
بخواندن می شود از هم جدا نیک و بد معنی
شود تا دانه پاک از که، بده بر باد خرمن را
۸
کی نتواند از حیرت، ترا به گرد سرگشتن
کند آیینه تاب عارضت سنگ فلاخن را
۹
اثر در بیبصیرت نیست آن رخسار را واعظ
نسازد خیره نور مهر هرگز چشم روزن را
نظرات