
واعظ قزوینی
شمارهٔ ۵۵۲
۱
غیر محرومی رویت نبود کار نگاه
نیست جز حسرت دیدار تو، دربار نگاه
۲
هرکجا میروی ای شوخ، همان در نظری
چه شبیه است خرام تو، برفتار نگاه!
۳
بسکه اشک از غم او ریخته ام، چون رگ لعل
نتوانم گذرانید ز خون، تار نگاه
۴
چشم لطف از تو نداریم، از آن روی، که نیست
چشم بیمار تو را، طاقت آزار نگاه
۵
بزر لخت جگر، دیده نمی پردازد
بسکه گرمست ز رخسار تو بازار نگاه
۶
زور سر پنجه خورشید رخش را نازم
که برون برده ز دست نظرم تار نگاه
۷
غنچه شد دیده واعظ ز ادب پیش رخش
شوق گو باز کند، این گره از کار نگاه
نظرات