
واعظ قزوینی
شمارهٔ ۹۶
۱
بس که سودا آورد بازار و شهر و خانهها
ترسم آخر شهر گردد دشت از دیوانهها
۲
کی گشایش را بود ره در دل فرزانهها؟
دشت را هرگز نگنجانیده کس در خانهها
۳
آن قدر فیضی که صاحبخانه از مهمان برد
میتوان گفت که مهمانند صاحبخانهها
۴
نیست عاقل غیر در بند تعلق را بلد
راه شهر عافیت را پرس از دیوانهها
۵
ساختند آباد دلها را ز گنج اعتبار
با آبادان، الهی خانه ویرانهها
۶
دشمنند آنانکه لاف جانفشانی میزنند
بر چراغت جمله دامانند این پروانهها
تصاویر و صوت

نظرات