
وحشی بافقی
شمارهٔ ۲۹۴
۱
ز کمال ناتوانی به لب آمدست جانم
به طبیب من که گوید که چه زار و ناتوانم
۲
به گمان این فکندم تن ناتوان به کویت
که سگ تو بر سر آید به امید استخوانم
۳
اگر آنکه زهر باشد چو تو نوشخند بخشی
به خدا که خوشتر آید ز حیات جاودانم
۴
ز غم تو میگریزم من ازین جهان و ترسم
که همان بلای خاطر شود اندر آن جهانم
۵
نه قرار مانده وحشی ز غمش مرا نه طاقت
اثری نماند از من اگر اینچنین بمانم
تصاویر و صوت

نظرات
میلاد
امیرحسین محمدی
حسین
علی
ایمان