یغمای جندقی

یغمای جندقی

شمارهٔ ۱۸

۱

مفتی شهر ندارد چوبه میخانه ما

باری از رشک زند سنگ به پیمانه ما

۲

بت‌پرستند مقیمان حرم می‌ترسم

تا ز زنار شود سبحه صد دانه ما

۳

کردم از باده تهی خم‌کده‌ها لیک هنوز

نشنیده است کسی ناله مستانه ما

۴

تا چه افتاد که سجاده به محراب افکند

آنکه صد خرقه گرو داشت به میخانه ما

۵

خود پرستی کم از اصنام نه تا حکمت چیست

که‌آشنایان حقیقی شده بیگانه ما

۶

شاد زی ای دل دیوانه که اندر همه شهر

نیست طفلی که نداند ره کاشانه ما

۷

گرچه یغما نکنم قصه ولی شوق وطن

می‌توان یافت ز فریاد غریبانه ما

تصاویر و صوت

نظرات