فرخی یزدی

فرخی یزدی

شمارهٔ ۴۵

۱

راستی کج کلها عهد تو سخت آمد سست

رفتی و عهد شکستی نبد این کار درست

۲

روز اول ز غمت مردم و شادم که به مرگ

چاره آخر خود خوب نمودم ز نخست

۳

لاله آن روز چو من شد به چمن داغ به دل

کز سمن سبزه و از سوری او سوسن رست

۴

آنکه روزی به سر کوی تواش پای رسید

ریخت خون آنقدر از دیده که دست از جان شست

۵

رندی و مستی و دیوانه گری پیشه من

شوخی و دلبری و پرده دری شیوه تست

۶

خاک بر آب بقا باد که از آتش عشق

یافت خضر دل من آنچه سکندر می جست

۷

خیزد از یزد چو من فرخی استاد سخن

خاست گر عنصری از بلخ و ابوالفتح از بست

تصاویر و صوت

نظرات

user_image
وحید ثقفی
۱۴۰۰/۰۸/۲۶ - ۰۳:۳۱:۰۱
مصراع اول بیت 6 باید این‌گونه باشد: «خاک بر آب بقا باد که از آتش عشق». خاک بر چیزی کنایه از بی‌ارزش دانستن آن چیز است.